بعضی وقت ها , نه ,همیشه با خودم خلوت میکنم

میدانی به چه نگاه میکنم؟؟؟؟؟؟؟

به راهی که رفتی و نگاه هم نکردی............
.
.
.
.
.
 



تاريخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, | 21:12 | نویسنده : pooya125 |

 

از دست دادمت ، به راحتی یک نفس ، به آسانی یک پلک ، سخت ست ؛ ولی انگار باید بگویم خداحافظ .ای تمام آن چه دارای ام بودی در این روزگار سخت ، خداحافظ . برایت زیباترین روزها و بی دغدغه ترین لحظات را آرزومندم . امیدوارم لیاقتت را داشته باشد آن که اکنون دستان گرم تو را در دست دارد . خداحافظ ای خاطره ی ماندگار و سنگی در ذهن مشوش و یخی من . دلم نمی آید تمام کنم ، ولی مگر می شود تا آخر دنیا نوشت و گفت ، وقتی خوانده نمی شوی و شنیده نمی گردی / خدا حافظ تمام خاطره های قشنگ روزهای ساده گی .

 



تاريخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, | 21:8 | نویسنده : pooya125 |

 

نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم



تاريخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, | 12:22 | نویسنده : pooya125 |

بیچاره عروسک که دلش میخواهد  گریه کند ولی لبخند بر لبانش دوخته شده است



تاريخ : پنج شنبه 18 اسفند 1391برچسب:, | 7:1 | نویسنده : pooya125 |

من اگر میخندم خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

                                                                کارم از گریه گذشته به ان میخندم



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 21:41 | نویسنده : pooya125 |

به کدامین گناه محکومم؟؟؟؟



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 21:40 | نویسنده : pooya125 |

خدا خیلی دل تنگم

.

.

.

.

قدر عاشق به معشوق



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 21:37 | نویسنده : pooya125 |



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 21:36 | نویسنده : pooya125 |

به خدا میگن میدونی با افریدن احمدی نژاد چیکار کردی؟؟؟

.

.

.

.

.

میگه هیچی نگو سیگار داری؟؟؟؟



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 18:57 | نویسنده : pooya125 |

 

سیگار كه نمیكشم

هوس و بوی سیگار در سرم غوغا میكند

سیگار كه میكشم

بوی تو در سرم میپیچد..

آخر همه جا به تو می رسم !

با اینكه میدانم دیگر هیچ گاه به تو نمیرسم...



تاريخ : چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, | 15:54 | نویسنده : pooya125 |



تاريخ : پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, | 10:49 | نویسنده : pooya125 |



تاريخ : پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, | 10:46 | نویسنده : pooya125 |

گوش کن

جاده صدا میزند از دور قدم های تو را

چشم تو زینت تاریکی نیست

 



تاريخ : دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | 16:13 | نویسنده : pooya125 |


 

اون پرنده تو بودی

         پیرهن ابرو درید

رفت و گم شد تو غرور

   رفت و از همه برید

اون که روی عاشقی طرح دل تنگی کشید

جفت پر شکستشو توی تنهایی ندید...

من اون پرنده م گنگ و خسته

هر پر پاکم روی یک سنگ

هر یه پری که رخت تو بود

حالا واسه خاک قشنگه

 

 



تاريخ : دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | 15:57 | نویسنده : pooya125 |

در زندگیم انقدر دست انداز هست که نشد از چاله های خیابان ها نیز بگویم!!!!!!



تاريخ : دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | 15:52 | نویسنده : pooya125 |


عشق میوه تمام فصل هاست و دست همه کس به شاخسارش می رسد. (مادر ترزا)
عشق نخستین سبب وجود انسانیست . (وونارگ)
(ادمه ی مطلب)



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, | 18:12 | نویسنده : pooya125 |

 

عشق يک فريب بزرگ و قوي است و دوست داشتن يک صداقت راستين و صميمي بي انتها و مطلق.

 

 

 
عشق نيرويي است در عاشق که او را به معشوق مي کشاند و دوست داشتن جاذبه اي است در دوست
 
که دوست را به دوست مي برد.

عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست.

عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن.

آتش دوست داشتن است که داغ نيست...سرد نيست.. حرارت ندارد ..چرا که نيازمندي ندارد.
 
.....آتش عشق نيست ..آتش دوست داشتن است.....


تاريخ : پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, | 11:24 | نویسنده : pooya125 |

                                      

 

 



تاريخ : پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, | 11:18 | نویسنده : pooya125 |

ای کاش می دانستی مرز خواستنم تا به کجاست

وای ای کاش می دیدی

قلبی را که فقط

برای تو می تپد



تاريخ : یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, | 22:43 | نویسنده : pooya125 |

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟ چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟ خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!واپسین لحظه دیدار ، منو دست گریه نسپار ، توی تردید شب خدا نگهدار ، اگه خوابم اگه بیدار ، تو ی این فرصت تکرار ، بگو عاشقی برای آخرین بار______________هنوز نیامده ای خداحافظ ؟ ...



تاريخ : یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, | 22:32 | نویسنده : pooya125 |

 

بی تو تنها گریه کردم تو شبای بی ستاره
انتظار تو کشیدم تا که برگردی دوباره
در غروب رفتنت ، لحظه هایم را شکستم
زیر بارون جدایی با خیال تو نشستم
پشت شیشه روز و شب ، دل به بارون می سپارم
من برای گریه هام ، چشمه ها رو کم می یارم
انتظار با تو بودن منو از پا درمیاره
ترس از این دارم که بی تو ، تا ابد چشام بباره
غروبا میون هفته بر سر قبر یه عاشق
یه جوون میاد میزاره گلای سرخ شقایق
بی صدا میشکنه بغضش روی سنگ قبر دلدار
اشک میریزه از دو چـشمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گریه میگه : مهربونم بی وفایی
رفتی و نیستی بدونی چه جگر سوزه جدایی !
آخه من تو رو می خواستم ، اون نجیب خوب و پاک
اون صدای مهربون ، نه سکوت سرد خاک
تویی که نگاه پاکت مرهم زخم دلم بود
دیدنت حتی یه لحظه راه حل مشکلم بود
تو که ریشه کردی بـا من ، توی خاک بیقراری
تو که گفتی با جدایی هیچ میونه ای نداری
پس چرا تنهام گذاشتی توی این فصل سیاهی ؟
تو عزیزترینی اما ، یه رفیق نیمه راهی
داغ رفتنت عزیزم خط کشید رو بودن من
رفتی و دیگه چه فایده ؟ ناله و ضجه و شیون ؟
تو سفر کردی به خورشید ، رفتی اونور دقایق
منو جا گذاشتی اینجا ، با دلی خسته و عاشق
نمیخوام بی تو بمونم ، بی تو زندگی حرومه
تو که پیش من نباشـی ، همه چی برام تمومه
عاشق خـسته و تنها ، سر گذاشت رو خاک نمناک
گفت جگر گوشه ی عشقو ، دادمش دست تو ای خاک !
نزاری تنها بمونه ، همدم چشم سیاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شبا قصه گو براش باش
و غروب با اون غرورش نتونست دووم بیاره
پا کشید از آسمون و جاشو داد به یک ستاره
اون جوون داغ دیده ، با دلی شکسته از غم
بوسه زد رو خاک یار و دور شد آهسته و کم ک
ولی چند قدم که دور شد دوباره گریه رو سر داد
روشو بر گردوند و داد زد : به خدا نمیری از یاد !!!
.

.

free شعر های عاشقانه و غمگین

.
.
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است !
دگر صبر و تابی ، دگر طاقتی
نمانده برایم ، خدا شاهد است !
دلم میگدازد در آتش ، دریغ !
به غم همنوایم ، خدا شاهد است !
شکسته است آیینه های مرا
غم دیر پایم ، خدا شاهد است !
رسیده است تا نا کجا ، نا کجا
طنین صدایم ، خدا شاهد است !
بگو جان ما را ز غم چاره چیست ؟
اسیر بلایم ، خدا شاهد است !
به شعر غریبم به شبهای غم
ترا میسرایم ، خدا شاهد است !

 



تاريخ : یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, | 22:25 | نویسنده : pooya125 |

خدایم تنهاست, تنهایی را دوست دارم



تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, | 20:45 | نویسنده : pooya125 |

 



تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, | 10:40 | نویسنده : pooya125 |

 

میگن دلت گرفته

بیا یه بار دیگه همه دنیام و بسوزون

میگن دلت گرفته

بیا غمات و با گرمی خنده هام بپوشون

 

میگن جونم و می خوای

تو که دارو ندارم و گرفتی خب اینم روش

میگن شدم اسیرت

تو رو خدا اسیرت و یه وقت نکن فراموش

 

 

با تموم بدی هایی که کردی باز می مونم

برای زندگی هر دو مون دل نگرونم

هنوز حرمت قولایی که دادیم سر جاشه

هنوز خونه قلب من هوای تو باهاشه

هنوزم قاب عکس تو روی دیوار خونست

به جون تو از اون روزی که رفتی دل دیوونست

هنوزم توی خونمون حریمت سر جاشه

نذاشتم کسی پا بذاره حرمتت بپاشه…



تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 18:34 | نویسنده : pooya125 |

 

                       
           

عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه: تو ماله منی . عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی .عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه: باعث می شی قلب من به ضربان بیفته . عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟ فقط میگه: همیشه با منی . عشق نمی پرسه دوستم داری؟ فقط می گه: دوستت دارم…



تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 18:27 | نویسنده : pooya125 |

                      

"وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای نا امیدی نیست.

خدایا من تو را دارم

پس تا تو را دارم

چه غم دارم؟؟"

 

 

خدایا جرا ازم دور شدی اون قدر دور شدی که چند وقته از گریه و نا امیدی خوابم نمی بره ؟؟!!

 


 



تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 18:24 | نویسنده : pooya125 |

 

خدایا خیلی خستم فردا صبح بیدارم نکن

 

 

اجازه خدا متونم ورقمو بدم میدونم وقتم تموم نشده ولی خسته شدم

 

 

سخت گیر ترین اموزگار روزگار است اول امتحان میگیره بعد یادت میده



تاريخ : شنبه 7 بهمن 1391برچسب:, | 15:8 | نویسنده : pooya125 |

خدایا یک بار هم که شده بهم گوش بده ببین چیکارت دارم فقط یک بار



تاريخ : شنبه 7 بهمن 1391برچسب:, | 14:57 | نویسنده : pooya125 |


 

 

حق با تو بود یه جا باید تموم شه

 

تا کی روزات به پایه من حروم شه

 

خزونمون منتظر بهار نیست

 

حق با توبود رسیدنی تو کار نیست

 

حق با تو بود گذشت دیگه جوونی

 

ستاره و گریه و مهربونی

 

گذشت دیگه از من و تو بهونه

 

دیوونه بازیایه عاشقونه

 

یکی بودو یکی نبود

 

حق با توه همه کسم من بدم عیب از تو نبود

 

یکی بودو یکی نبود

 

باشه برو  بود و نبود

 


حق با توه روزا دیگه یه رنگ نیست
انگاری عاشق شدنم قشنگ نیست

 


 

تو راست میگی پایه ما رو زمینه
حق با توه منطق دنیا اینه

 


 

حق با توه ،حق با تو بود همیشه

 

تقدیر ما هیچ وقت عوض نمیشه....

 


 

 

انگار دیگه با این چشای قرمز
باید بهت بگم گلم خدافظ خدافظ خدافظ....


 



تاريخ : جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, | 18:16 | نویسنده : pooya125 |

 

یکی بود یکی نبود
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن
تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی
توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که
یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
حالش خراب شد اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره فکر میکرد
بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
تا اینکه باز دوباره دختره رو دید دوباره دلش یه دفعه ریخت
ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
دختره هیچی نمیگفت
تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود
ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه
از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون
وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن
توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه
همینجوری چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد
اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد
یه چند وقتی گذشت با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن
تا این که روز های بد رسید
روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه
به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد
دختره دیگه مثل قبل نبود
دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد
و کلی بهونه میاورد
دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره
دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه
و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره
دیگه اون دختر اولی قصه نبود
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده
یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره
یه سری زنگ زد به دختره
ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد
همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره
همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گریون اومد خونه
و رفت توی اتاقش و در رو بست
یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد
تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق
اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد
تا اینکه بعد از چند روز
توی یه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اینقدر خوشحال شده بود
فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون
دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن
و بهشون خوش میگذره
ولی فردا شد
پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلی حرف خوب زد
ولی دختره بهش گفت بس کن
میخوام یه چیزی بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پیش
یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست
یک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خیلی هم دوستش دارم
ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولی من اصلا تو رو دوست ندارم
این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم
پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت
من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن
من کسی دیگه رو دوست دارم
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید
و براش تکرار میشد
و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که
تو رفتی خارج از کشور
تا دیگه تو رو فراموش کنه
تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد
دختره هم گفت من باید برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن
و رفت
پسره همین طور داشت گریه میکرد
و دختره هم دور میشد
تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار کشید
فکر میکرد که ارومش میکنه
همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام
و گریه میکرد
زیر بارون تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد
زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود
تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد
خندیده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه
کلی با خودش فکر کرد
تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا
و رفت سمت خونه دختره
میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته
میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن
وقتی رسید جلوی خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست
تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پایین
و گفت شما پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولی دختره خوشحال نشد
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد
ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد
تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت
پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم
نمیتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همینطور گریه میکرد
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون
پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد
و فقط گریه میکرد
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند
مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....
این بود تموم قصه زندگی این پسر



تاريخ : پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, | 14:23 | نویسنده : pooya125 |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد